گروه جهاد و مقاومت مشرق - بغض میکند. از همان وقتی که دیدمش، پشت آن فریم بزرگ عینک، چشمهایش قرمز بود. نمی دانم قبل از آمدنم یک دل سیر گریه کرده است یا نه... هر چه بود، دوباره بغض کرد. زد زیر گریه. بغض من هم ترکید. مادرش اما که بینمان نشسته بود، قوی بود. پنهان از چشم ما، دو قطره اشکش را با گوشه چادر، پاک کرد و تمام.
میپرسم «فرزند شهید بودن، چه حسی دارد؟» میگوید: هم خوب است و هم بد. اما بیشتر خوب است. سختیهای زیادی دارد...
تعجب میکنم. میدانم مادر مقاوم خانواده نمیگذارد به بچهها سخت بگذرد. تعجبم را که میبیند، ادامه میدهد: آخر این هفته، روز پدر است... و بغض میکند.
حالا همه چیز آماده است که یک دل سیر گریه کند...
میگوید: ما برای روز پدر چه کار کنیم؟ حتی یادمانی نداریم که آنجا برویم! مدرسهمان هم گفته عکسی با پدرتان بگیرید و بفرستید. من چه کار کنم؛ وقتی هیچ عکسی با پدرم ندارم؟... نبودن پدرم کمبود بزرگی است...
مادر میآید وسط که: تا وقتی شهرری بودیم، سال تحویل، روز پدر، شب یلدا و بقیه مناسبتها میتوانستیم به بهشت زهرا برویم و سر مزار شهدای گمنام بنشینیم. اما حالا که آمدهایم گلتپه ورامین، همین را هم نداریم.
سمیراخانم وسط همان گریهها میگوید: آنجا که بودیم هفتهای چند بار به بهشت زهرا میرفتیم.
خانم احمدی حرفش را پی میگیرد که: چهارسال شهرری بودیم. آنجا از سازمان بهشت زهرا خواستم یادمانی برای شهید ما در نظر بگیرند که بچههایم در کنارشان آرام بشوند. آنها هم گفتند باید از بنیاد شهید پیشوا نامهای بیاورید که ما بتوانیم این کار را بکنیم. بنیاد شهید پیشوا این نامه را نداد و گفت: خودمان در پیشوا به شما مزار و یادمان میدهیم اما این کار را هم نکردند. حالا هم که خانهمان جایی آمده که هم از بهشت زهرا دوریم و هم از پیشوا...
همسر شهید جعفری ادامه میدهد: اگر در بهشت زهرا به ما مزار میدادند، مجبور نبودیم خانه مان را منتقل کنیم. نه مزاری داشتیم و نه انگیزهای.
در ذهنم مرور میکنم کملطفی بنیاد شهید و سازمان بهشت زهرا(س) برای چیست؟ اختصاص یک متر زمین لابلای مزار شهدا که با یک تخته سنگ و یک قاب عکس بتواند دل مادر پیر شهید، همسر شهید و چند دختر قد و نیمقدش را شاد کند، چقدر برای این تشکیلات عریض و طویل، خرج برمیدارد؟
باز هم میرویم سراغ سمیراخانم تا از پدرش برایمان بگوید؛ «خیلی مهربان بود. قبل از ۵ سالگیام که یادم نیست اما در این ۵ سال آخر با من مثل بقیه مهربان بود. پدرم آنقدر خوش اخلاق بود که در مناسبت ها همه خانه ما جمع می شدند. تکخور نبود و سفره خانهمان همیشه پهن بود. بهترین چیزهایی که داشت را با همه شریک میشد. با همسایهها هم رابطه خوبی داشت. هنوز هم همسایهها یادش میکنند. حتی برای گرفتن رب گوجه هم کمکشان میکرد...»
اولین دختر شهید خادمحسین جعفری ادامه میدهد: من ده سالَم بود که پدرم شهید شد. خوابش را هنوز هم میبینم. با هم در خواب حرف میزنیم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده...
پدرها به شوق تو ای مولا
دوباره به میدان کمر بستند
ببین دختران شهیدان را
که چشمانتظار پدر هستند...
این حکایت، همچنان ادامه دارد...
*میثم رشیدی مهرآبادی